هین دف بزن، هین کف بزن، کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن
قوّت بده، قوّت ستان، ای خواجه بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن، در سودِ مطلق گام زن
گر آبِرو کمتر شود صد آبِرو محکم شود
جان زنده گردد وارَهَد از ننگِ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمعِ جان ای فارغ از ننگِ لگن
درسوختم این دلق را، ردّ و قبولِ خلق را
گو سرد شو این بوالعَلا، گو خشم گیر آن بوالحسن
گر تو مُقامِرزادهای در صرفه چون افتادهای؟
صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوبِ ختن
صد جان فدای یار من او تاجِ من دستارِ من
جنّت ز من غیرت برد گر دررَوَم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود کان میـنگنجد در دهن
فرمانِ یارِ خود کنم، «خاموش» باشم تَن زَنَم
من چون رَسَن بازی کنم اندر هوای آن رَسَن
حضرت مولوی قدّس الله سرّه العزیز